the big surpise پارت 3
پارت سوم فیک the big surpise
****به این پارت خیلی توجه کنید ... اگر از ای کیو بالایی برخوردار باشید . یکی از سوپرایز های داستان رو قبل از اینکه توی پارتای اخر ببینید ، الان متوجه میشید.....*****
داستان از دید مینا(البته قبل از اینکه بمیره) :
امروز قرار بود با ا\ت بریم کوه پیمایی ... بدم میاد از اینکار اما بخاطر ا\ت انجامش میدم . با مادرم رفتم خرید تا یه لباس مناسب برای کوه پیمایی بخرم.
خانوادم میگن که باید همیشه دقیقا مثل پرنسس ها باشی و برای هرجایی از یه لباس استفاده کنی و تا جایی که میتونی باید سعی کنی که یه لباس رو بیش تر از چند بار نپوشی . نمیدونم اینکارا اخه به چه دردی میخوره ، فقط هدر دادن زمانه اما خب از طرفی هم نمیتونستم خانوادمو نا امید کنم .
بعد از ساعت ها یه لباس پیدا کردم که هم به سلیقه ی من بخوره و هم مامانم بپسنده .
بالاخره عصر شد . لباسمو پوشیدم و با ا\ت به طرف کوه راه افتادم .
وسطای کوه بودیم ... هوا واقعا گرم بود . خسته و تشنه بودم . از طرفی هم ا\ت یه بند حرف می زد و دلم میخواست یجوری خفش کنم.(به ا\ت چی کار داری خب ؟؟ بدبخت داره حرفشو میزنه😂😑)
یه پرتگاهی که حالت صخره ای داشت رو دیدم و به طرفش رفتم تا بشینم . یهو روی یه مایع خیلی لیز ، سر خوردم و پرت شدم پایین پرتگاه....به بدبختی گوشه ی صخره رو با دستام گرفتم تا خودم رو بالا بکشم .
خوشبختانه ا\ت دستمو گرفت و میخواست بکشتم بالا....توی یه ثانیه صدای ترک خوردن و کنده شدن صخره رو شنیدم...وحشت عجیبی به جونم افتاد .
افتادم پایین و دیگه چیزی رو احساس نمی کردم .همه جا تار بود و بعد از چند ثانیه احساس سبکی کردم(و مینا جان به جان افرین تسلیم کرد.😑)