پارت 30 انتقام شیرین

sarina-사리나 · 13:43 1400/01/25

بپر ادامه که برای انتقام شیرین کامبک اوردم (:

عکس کاربر

کاربر 2613 دقیقه پیش

اسمت؟ سنت؟ راستی سلام سارینام !

،منم

پارت 30 انتقام شیرین بهتر برین پارت قبلو بخونین تا ی زره یادتون بیاد 😐💔 میدونم دیر شد به بزگری خودتون شرمنده ... از این به بعد زود زود میدم:)💕 #جیمین همینجور که شروع کردم به خوردن همبرگر صدایی از بالای سرم اومد - سلام.... سرمو بلند کردم تا ببینم کیه....تهیونگ بود.... - چه عجب اقا افتخار دادن تشریف اوردن! - حرف مفت نزن لطفا حالم خیلی بده... اداشو در اوردم - حالم خیلی بده -دهنتو میبندی یا ببندمش؟ - باشه بابا نمیخواد گارد بگیری مثلا اومدین کار خیر کنیم حالت بهتر شه... نشست روبروم روی صندلی... - جیمین! با دهن پر گفتم - بعله؟ - از نظرت خوب میشه...؟ - اره پسر چرا نشه... همینجور که حرف میزدم دستم و گذاشتم روی شونه هاش... - فکر کن یه روزی ایدل شدین ..... بعدش باهم ازدواج میکنین.... -باشه باشه منظورت و فهمیدم... خنده ی کوچیکی گوشه ی لبش معلوم شد ..... همینشم کافی بود ... هات داگو به شمتش گرفتم ولی با دستش پس زد و از جاش بلند شد .... #رزی بوسیدن جونگ کوک ... یکی از ارزوهام بود که توی خواب هم برام امکان نداشت .... اما الان....اما الان داشت حقیقت میشد....واقعیت شده بود ..... جونگ کوک هم دوستم داشت.....ولی...ولی اگه دروغ گفته باشه چی؟ سعی کردم فکرای منفی و از خودم دور کنم.... سرمو از روی پاهاش برداشتم و به چشاش زل زدم .... سرشو اورد نزدیک گوشام و زمزمه کرد : مرسی که هستی....! عاشق صداش بودم .... عاشق نفس کشیدن..... نمیتونستم ی روز بدون اینکه صداشو گوش بدم زنده باشم....دستشو انداخت دور کمرم و توی بغوش منو فشرد.....سعی کردم اتفاقایی که امروز افتاد و فراموش کنم...و نهایت لذت و از گرمای بدنش بگیرم... #جنی واقعا از چانیول همچین انتطاری نداشتم....اخه یعنی چی؟ مگه منو دوست نداشت.....پس چرا کاری که من میخاستمو نمیکرد....؟....چرا بهم اهمیت نداد و جلوی کای خوردم کرد؟ به سمت اتاقم رفتم و در و باز کردم و وارد اتاق شدم .... بلافاصله بعد از وارد شدن به اتاقم در و محکم بستم و از پشت قفل کردم....مزاحم نمیخواستم! خودن و پرت کردم روی تخت و به سقف زل زدم.....شاید....شاید چانیول دروغ گفته بود....شاید الکی گفته بود که سوع استفاده کنه..... چشامو محکم روی هم فشردم و با خودم مرور کردم که همچین چیزی امکان نداره...اون منو دوست داره....خوش گفت...اره خودش گفت.... همینجور که داشتم خودمو سرزنش میکردم صدای در اومد... -کیه؟ -بیب میشه درو باز کنی ؟ -ن -کارت دارم عزیزم.... -لازم نکره.... -دوس داری دوباره ترکت کنم؟! با این حرفش به خودم اومدم....منو داشت به ترک کردن تهدید میکرد.....نمیخواستم گذشته دوباره تکرار شه ... به زور خودمو از روی تخت بلند کردم و به سمت در رفت و در و باز کردم.... بلافاصله بعد از باز کردن در به سمتم هجوم اورد.....

 

 

همایت شه (: