Billarm pr 29😱انتقام شیرین😱

sarina-사리나 · 16:09 1399/11/14

بالاخره کامبک دادم😐😂

بپر ادامه

#لیسا
معلوم نبود که رزی و جونگ کوک بعد از کلاس کجا غیبشون زده :/
خودم بودم و خودم تنهای تنهای مثل بچگیام.....مثل زمانی که خبر اوردن خونوادم تصادف کردن و مردن....مثل زمانی که فهمیدم تنهام.....مثل زمانی که فهمیدم کسی دوستم نداره.......
دقیقا همون حس بهم دست داده بود
حتا زحمت نکشیدن که بهم بگن کجا میرن.....
من که کاریشون ندارم ولی تعارف چیزی کم نمیکرد .....

از اتاق دنس خارج شدم 
امروز قرار بود ادیشن( ازمون استعداد یابی صدا و دنسو.....) برگزار بشه تصمیم گرفتم که برم و ایدل های اینده که میخواستن ادیشن بدن و ببینم در اتاق و باز کردم و یواش وارد شدم تا کسی متوجه حضورم نشه 
حداقل 50 تا بچه قد و نیم قد بودن 
رفتم و انتهای سالن وایستادم و سعی کردم  از خوندن و رقصیدنشون لذت ببرم 
#جیمین
بعد از اینکه موفق شدم یکم تهیونگ و اروم کنم به سمته رستوران توی حیاط بیمارستان رفتم تا یچیزی بخرم که بخوریم 
- یه هات داگ یه همبرگر با 2 تا نوشابه کوکا لطفا
غذاهارو گرفتن و زنگ زدم به گوشیه تهیونگ
- چیهههه؟
-بیا تو حیاط یچی خریدم بخوریم
- هیچی نمخوام
- میگم بیااااا 
- گشنم نیس خو مگ زوره؟
- بیا یه زره حال و هوات عوض شه
تلفن و قطع کرد😐
عجب بشری بود
روی یکی از صندلی ها نشستم و شروع به خوردن کردم که با صدایی به خودم اومدم......
#چانیول
از اتاق خارج شدم و به سمته حیاط رفتم
یه اقایی روبروی جنی روی صندلی نشسته بود به سمتشون رفتم و جنی با دیدن من از جاش بلند شد و مرد هم برگشت
شناختمش 
اسمش کای بود
یکی از کاراموزهای کمپانی بابای جنی
کای با دیدن من دستش و گرفت جلوم و گفت:
- س....سلام
- سلام بفرمایید بشنید
منم رفتم و بغل جنی نشستم
من : خب موضوع چیه؟
جنی: وایسا بدون معطلی و پیچوندن همه چیو بهت بگم......کار هم میخواد......فرار کنه ! چون که فقط برای باباش تو کمپانیه اگه ایدل نشه کشته میشه و اونم این کارا دوس نداره.....
نزاشتم حرفش تموم شه
من: حالا چرا من باید فرار کنم؟
جنی : چون منم میرم .....چون باید بیای.....چون بدون تو نمیتونم زندگی کنم !
من : وای جنی.....تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری
سرشو انداخت پایین و واد خونه شد :/
کای : الان من چیکار کنم ؟
از جام بلند شدم و گفتم :
نمیدونم
به سمت خونه رفتم تا ببینم جنی کجا رفته و کای هم متعجب دور و بر و نگاه میکرد
#رزی
جونگ کوک روبروم نشست ( جون هرکی دوس دارین ذهنه منحرفتون و به کار نیارین ) :/
جونگ کوک : رزی.....حاضری ایدل نشی و با من بمونی؟
سرمو گذاشتم روی پاهاش و به اسمون ابری نگاه کردم 
من : من فقط برای اینکه تورو ببینم کار اموز شدم 
با چشای از حدقه بیرون زده گفت : 
چی؟؟؟؟؟؟
من : یادته تو کلیسا اهنگ میخوندم و تو با خونواده اشرافیت روی صندلی ها اول میشستی؟سرت پایین بود من همیشه نگات میکردم ....تو نیمه گمشده من بودی......
جونگ کوک:
فک کنم دارم خواب میبینم :/
من : نه واقعیه :)))
همینجور که سرم روی پاش سرشو به سرم نزدیک کرد و اروم لباشو گذاشت رو لبام.......

 

 

 

خوب نظر یادت نره.......

تو قسمتای بد اتفاقای مهم داستان میوفته :)

انچه خواهید خوند:

نه....نه امکان ندارههه.....اگه میمردم بهتر بود تا .... بمیره 😭